آرينآرين، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آرين عزيز من

تنهايي

بعداز يك هفته كه رفتيم يزد بابايي و ماماني برگشتن كرج. خيلي دلتنگشونم . كلي بهشون عادت كرده بوديم. فكر كنم تو هم عادت كرده بودي. حالا ديگه حسابي تنها شديم . اينجا جز خدا كسي رو نداريم. البته ما همديگرو داريم عزيز دلم
28 مرداد 1390

رفتن به خونه...

سلام عسل مامان 17 روزت بود كه بابا حمزه ما رو برد يزد خونمون... آخه بابايي خيلي دلش تنگ شده بود برامون.  توي راه زياد اذيت نكردي همش خواب بودي قربونت بودم. بابايي كلي از ديدنمون ذوق كرد... 
28 مرداد 1390

بدنيا اومدن ارين1388/10/25

25 دي بود كه من بيمارستان بستري شدم ساعته 6 بعدازظهر ... بابايي يزد بود... خيلي دلم ميخواست باشه و قبل از بستري شدن ببينمش...ساعته 11 شب بود كه بدنيا اومدي... وقتي صداي گريتو شنيدم خودم هم گريم گرفت يادمه فقط پرسيدم حالش خوبه يا نه... چقدر مادر بودن شيرينه اون لحظه تمامه غماي دنيا رو فراموش كردم حتي دردهاي خودم رو... بابا ساعته 12 شب رسيد كرج، اول تو رو ديد بعد منو...   بيمارستان كسري كرج  بدنيا اومدي... دكتر شادنوش هم دكترت بود... اينم عكسهاي 1 روزگيت ماماني   عكسهاي روز 2 تولدت.. همش خوابيدي    ...
27 مرداد 1390